به چی فک میکرد؟ عمر از دست رفتش؟ چشماش خسته بود ؛ تند تند پلک میزد. میخواستم برم دستشو بگیرم و بگم : بیا بخوابیم بابا .. بیا به اندازه تموم این سالا بخوابیم.. بیا اونقدر عمیق بخوابیم که هیچکس بیدارمون نکنه.. چشمای خستتو ببند .. قول میدم از کنارت جم نخورم.